تاجر
تاجری منعم و دارا و جوانمرد به پا کرد شبی مجلس مهمانی با فر و شکوهی و خبر کرد تمام رفقا را . بچه ی او که سر میز غذا همدم و هم سفره ی وی بود به ناگاه بزد دست به پهلوی وی و گفت : پدر حرف مرا گوش بده . پدرش زد تشرش ، گفت : که ای بچه ی بی تربیت و بی ادب آخر چقدر با تو بگویم که به هنگام غذا حرف نباید بزنی ؟ بچه از توپ و تشر جا زد و ساکت شد و گردید مصمم که به یک سو نهد آن چون و چرا را. چون که حضار پراکنده شدند آن پدر از بچه ی شیرین سخن خویش بپرسید که ای جان پدر ... آنچه که می خواستی اندر وسط صرف غذا در بر حضار بگویی و شدم مانع گفتار تو الحال بگو ... گفت : دگر موقع آن حرف گذشته است . در آن وقت که رفتم به تو حرفی بزنم خرمگسی مرده میان پلویت بود و پلو هم جلویت بود و دلم خواست تو را سازم از آن واقعه آگاه که ناگاه پریدی وسط حرف من و حرف مرا زود بریدی و جویدی مگس توی غذا را ... !!!
.......................................................
و دو تا عکس خیلی بی ربط ولی خوشگل می ذارم
نظرت کو با مرام ؟؟؟